۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۱
دلتنگی عنوان ندارد ..
.
امشب که داشتم برمیگشتم به منزل . توی پیاده روی خلوت و تاریک ، انتهای خیابان طباطبائی روی
خروارها برگ درخت یک لحظه به زیر چاکمه خودم نگاه کردم و انبوه برگ ها …. و
ناگهان به ذهنم رسید :
.
خروارها برگ درخت یک لحظه به زیر چاکمه خودم نگاه کردم و انبوه برگ ها …. و
ناگهان به ذهنم رسید :
.
وَ مَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُـــ هَا
.
شاید قانع شدم که او اگر امار برگهای
افتاده را دارد حتمن آمار دل من را هم دارد . دیشب انسان خوبی با توجه به
رد تماسهای مکررم اصرار داشت حرف بزند تا شاید در موضوعی قانعم کند . حدود
یکساعت و شاید چهل و پنج دقیقه برایم حرف زد ( ادم مومنیست ) اما قانع
نمیشدم و سکوت سنگین اتاقم و صدای شعله بخاری و سردی پنجره مشرف به خیابان
که پشت ان ایستاده بودم و نگاههای ممتدم به خلوتی کوچه … حرفهایش را فقط
گوش میدادم و سکوت و سکوت و س .. ساعت از نیمه گذشته بود ……………. امشب شاید
پیام بدهم حق با شماست جوابهای خدا به بنده اش غیر مستقیم میرسد . امشب
پیام در و دیوار شهر ما برای من این بود :
.
وقتی او آمار برگهای افتاده را دارد ، حتمن آمار دل من را هم دارد ..
دلتـنگی
هـــــای
مـــــــن
نــــــــه
عــــنوان
دارد
نـــــــــه
جــــــای
نـــــــظر
………….
هـــــای
مـــــــن
نــــــــه
عــــنوان
دارد
نـــــــــه
جــــــای
نـــــــظر
………….
۹۲/۰۹/۰۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.