یه تغییر شیرین
وبلاگ "حریم آسمانی" نوشت:
ساعت شش بعدالظهره و من مث خیلی وقتای قبل اومدم کنار خیابون تا ماشین بگیرم
یه چند دقیقه که منتظر وایسادم بازم حرفای تکراری شروع شد
اه .... خانومی سوار میشی ؟ چند میگیری امشبو با هم باشیم ؟
و حرفای تکراریه دیگه
خلاصه با هزار جور مکافات سوار ماشین یه آقای سن بالا شدم ....
داشتم با موبایلم بازی میکردم که یهو حواسم رفت رو آینه ماشین دیدم همون راننده داره با چه ولعی بهم
نگاه میکنه از خودم بدم اومد ....خیلی وقتمو جلوی آینه گزرونده بودم بایدم نگاه میکردن
اوایل خوشم میومد اصن بخاطر همین دیده شدن آرایش میکردم
ولی نمیدونم امروز چم شده بود یه لحظه تو آینه فک کردم پدر خدابیامرزمه ... شرم کردم جلوش
تصمیم گرفتم دفه بعد دیگه انقد به خودم نرسم
چند روز بعد دوباره رفتم بیرون ولی بدون تشریفات ...
حالمم خوب بود انگار که یه بار و از دوشم گزاشتن پایین
رفتم کنار خیابون برا ماشین ولی .. عه .. بازم همون حرفا .. بازم همون نگاها
پشیمون شدم سریع برگشتم خونه رفتم جلوی آینه ی تو اتقام خودمو نگاه کردم ...
واقعا فرق کردم به نظر خودم اصن تو چشم نیستم
حتی یه رژ معمولی هم نزدم پس چرا هیچی تغییر نکرده ؟
با ناراحتی داشتم سرمو برمیگردوندم که یهو یه چیزی نظرمو جلب کرد...
آره ... قرمزی مانتوم به چشم اومد ... اصن به این فکر نکرده بودم
یه مانتو قرمز و یه ساپورت سیاه تنم بود
فهمیدم مشکل از کجاست .. اما چطور رفعش کنم یاد چادر مشکی که مادرم از مکه آورده بود افتادم
اما من و چادر .... دوستام چی میگن اوه اوه از همه بدتر اون سمیرا کی میخواد بهش بفهمونه
نه نه باید یه راه دیگه پیدا کنم
هرچی که فکر کردم به جایی نرسیدم
بالاخره با اکراه راضی شدم یه بار امتحانی هم که شده بزارم
وقتش رسیدو چادرمو گزاشتم رو سرمو رفتم خیابون
آخی دیگه از اون حرفا خبری نبود ... اما یه سری حرفای دیگه جاشو گرفتن اونم از طرف دوستام
همش مسخرم میکردن که این چیه دور خودم پیچیدمو از این حرفا
میگفتن این همه پول دادی برای عمل صورت و ... با چادر به چشم نمیاد و وووو
خیلی ناراحت شدم ولی از ته دل یه احساس خوب داشتم احساس سبک شدن ، احساس امنیت
از اون به بعد من و چادرم شدیم دوتا دوست جدا نشدنی
این شیرین ترین تغییر زندگیم بود
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.